من هرگز نخواستم که از عشق افسانه ای بیافرینم باور کن من می خواستم
بادوست داشتن زندگی کنم کودکانه وساده وبی ریا ومن از دوست داشتن
فقط لحظه های با عشق می خواستم ان لحظه هایی که تو را به نام می نامیدم
ان لحظه هایی که خاکستری گذرای زمین در میان موج جوشان مه
رطوبتی سحرگاهی داشت ان لحظه های دست باد بر گیسوان تو
وان لحظه نظارت سر سختانه ی ناظری ناشناس بر گذر سکون
ومن از دوست داشتن تنها یک لیوان اب خنک در گرمای تابستان
می خواستم ومن اواز را برای پر کردن لحظه های سکوت می خواستم
من هرگز نمی خواستم ازعشق برجی بیافرینم مه الود وغمناک
با پنجره های مسدود وتاریک
:: برچسبها:
عشق,
|